سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به قـلم بهـــار

طاقت نمی آورد دلم در مقابل حس اینکه هر چ تا ب حال گفتی تنها مرهمی موقتی بوده برای تسکین درد هایم . فقط تسکین . نه درمان.

نمی پذیرد نبودنت را وقتی همیشه می گفتی هستی . همیشه حرف از بودنت بود و تا آخر راه ماندن . نمی فهمد چرا بین راه هر چه دور و برش را نگاه کرد پیدایت نکرد . از هر که سراغت را گرفت کسی ندیده بودت .

ترسید تمام بودنت خیال بوده باشد . ترسید تمام تسکین ها وهم بوده باشد ...

ترسید دلم .

سرش را روی شانه هایم گذاشت و گریست .

به یاد تمام روزهایی که صدایت میزد و پاسخی نمی شنید ...

پس حق داشتی ... تو اصلا نبودی .

چقدر سخت است بعد مدتها باور کنی تنها شدی .

خیلی سخت ...

پ.ن:قلب من میگه ک هستی، اما چشمام میگه نیستی ...خیلی سخته باورم شه،که تو پیشم دیگه نیستی ....


[ پنج شنبه 91/1/10 ] [ 1:1 صبح ] [ بهـــار ] [ نظر ]

 

نه.

بی خودی حرفی نزن که باورش نداری.بی خودی نگو که بقیه فکر کنند خیلی منطقی شدی.نچ.این راهش نیست.باور کن نیست.

اصلا ب من بگو!

اگر میگی دیگر هیچ نامی نبرید ازش در مقابلم،اگر اظهار بی تفاوتی می کنی در مقابلش،

چرا

هر وقت،

نامی،

حرفی،

سخنی،

از او،

ب گوشت میرسد،

قلبت،

ب تپیدنش سرعت می دهد؟!

جواب من را بده...

بگو ب من!

اعتراف کن...!

خب؟!

 

 

 

 


[ سه شنبه 90/6/1 ] [ 2:2 صبح ] [ بهـــار ] [ نظر ]

 

کار ب جایی رسیده که شاعر ها هم نمی فهمند.

می گفت:

 همین از تمام جهان کافیه.

همین که کنارت نفس می کشم...

یا نمی فهمید.

یا دچار نبود.

اگر بود و کنارم نفس می کشید ک حرفی نبود.

غصه ای نبود.

دلتنگی ای نبود.

آی شاعر!

تو بنشین و دعا کن که بیاید.

تمام نفس هایم پیشکش بودنش در کنارم.

اصلا قول میدهم نفس نکشم.

قبول؟!

تو فقط برگردانش....

همین.

 

Image Hosted by Free Picture Hosting at www.iranxm.com

 

 

 

 


[ سه شنبه 90/5/25 ] [ 1:43 صبح ] [ بهـــار ] [ نظر ]

 

فکرم؛ذهنم؛احساساتم؛روحم؛

همه و همه بزرگ شده اند.

می فهمند چه می گویند،چه کار می کنند،کجا می روند،کجا می مانند....

اما بحث دوری ات که پیش می آید؛

می شوند مثل کودک های 3 ساله.

بغض چانه شان را می لرزاند.

سعی می کنند دور از همه،این بغض های فرو خورده را خالی کنند.

نگاهشان را می دزدند که مبادا بچگیشان لو رود.

سر را می گیرند میان دو دست...

 

پ.ن:در مقابل انتظارت،هنوز بچه ام.

بچه ی بچه..

 

 

 

 

 


[ پنج شنبه 90/5/20 ] [ 6:53 عصر ] [ بهـــار ] [ نظر ]

 

همان زمانی که تپش قلب،امانت را بریده بود،

نفس هایت،بریده بریده حضورشان را اعلام می کردند،اشک هایت دیگر توانی برای جای شدن نداشتند،

همان موقع بود.

که دیگر نه همدردی،دردت را می فهمید،

و نه طبیبی، حالت را.

چشمهایت را بستی.

حضورت دستی را روی قلبت احساس کردی.

حرکت قلبت را حس نمی کردی...از تندی.

گرما،بر خلاف همیشه آرامت کرد.

سکوت کردی .

 

سکوت و سکوت و....سکوت.


[ یکشنبه 90/5/16 ] [ 11:28 عصر ] [ بهـــار ] [ نظر ]
   1   2      >
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

بهـــار
بیا حواسمان را پرت کنیم...مال هر کس دورتر افتاد.. عاشق تر است.... اول من.... حواسم را بده تا پرت کنم.....!
آرشیو مطالب
امکانات وب