به قـلم بهـــار |
طاقت نمی آورد دلم در مقابل حس اینکه هر چ تا ب حال گفتی تنها مرهمی موقتی بوده برای تسکین درد هایم . فقط تسکین . نه درمان.
نمی پذیرد نبودنت را وقتی همیشه می گفتی هستی . همیشه حرف از بودنت بود و تا آخر راه ماندن . نمی فهمد چرا بین راه هر چه دور و برش را نگاه کرد پیدایت نکرد . از هر که سراغت را گرفت کسی ندیده بودت .
ترسید تمام بودنت خیال بوده باشد . ترسید تمام تسکین ها وهم بوده باشد ...
ترسید دلم .
سرش را روی شانه هایم گذاشت و گریست .
به یاد تمام روزهایی که صدایت میزد و پاسخی نمی شنید ...
پس حق داشتی ... تو اصلا نبودی .
چقدر سخت است بعد مدتها باور کنی تنها شدی .
خیلی سخت ...
پ.ن:قلب من میگه ک هستی، اما چشمام میگه نیستی ...خیلی سخته باورم شه،که تو پیشم دیگه نیستی ....
[ پنج شنبه 91/1/10 ] [ 1:1 صبح ] [ بهـــار ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |